257474 رفیق‌دوست: هویدا اعدام نشد، کشته شد! می‌توان ادعا کرد که واپسین ساعات حیات یک حکومت رو به انقراض، در زمره خطیرترین لحظات برای انقلابیون نیز است. چه اینکه رژیم مستقر، از تمامی توان خویش برای بقا استفاده خواهد کرد و به تمامی امکانات، دست خواهد یازید. <p><span style="font-size: 12px"><span style="text-align: justify">آنچه در پی می&zwnj;آید، خوانشی تحلیلی از خاطرات محسن رفیق&zwnj;دوست از مبارزان انقلاب اسلامی، در باره این ساعات است. مستندات این نوشتار، از اولین مجلد خاطرات وی اخذ شده است. امید آنکه تاریخ&zwnj;پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقه&zwnj;مندان را مفید و مقبول آید.</span></span></p><div id="news_content"><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px"><b>حکومت نظامی در 21 بهمن، اساساً مجال تحقق نیافت</b></span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px">رابرت هایزر فرستاده نظامی جیمی کارتر، برای آن به ایران اعزام شد که امکان تحقق کودتای نظامی را بسنجد. او در گفتگو با درجه&zwnj;داران حکومت پهلوی دوم، نهایتاً به این نتیجه رسید که بدون خالی کردن خیابان&zwnj;ها، امکان انجام &laquo;عملیات کورتاژ&raquo; وجود ندارد. بسا فعالان انقلاب اسلامی و نیز تاریخ&zwnj;پژوهان بر این باورند که اعلام حکومت نظامی در عصرگاه 21 بهمن در راستای زمینه&zwnj;سازی برای کودتا بوده است. طرحی که با هوشیاری امام خمینی در عدم پذیرش حکومت نظامی و دعوت مردم برای حضور در خیابان&zwnj;ها نقش بر آب شد!</span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px">محسن رفیق&zwnj;دوست از مبارزان دوران انقلاب اسلامی در این باره می&zwnj;گوید: &laquo;در روز 19 بهمن به ما گفتند پرسنل نیروی هوایی می&zwnj;خواهند بیایند و با امام بیعت کنند. مدرسه را آماده کردیم. آن&zwnj;ها با لباس کامل در صف&zwnj;های منظم ایستادند و تا امام آمدند، همه سلام نظامی دادند. شب 21 بهمن خبر دادند لشکر گارد تصمیم گرفته که به نیروی هوایی حمله کند! قرار شد مردم، به کمک نیروی هوایی بروند. من از روزی که امام تشریف آورده بودند، اولین باری که از مدرسه علوی خارج شدم، همان روز بود. کل اسلحه&zwnj;هایی را که تا آن روز جمع کرده بودیم، بین جوان&zwnj;هایی که سربازی رفته بودند، توزیع کردیم. از همه یک کارت پایان خدمت می&zwnj;گرفتیم و یک اسلحه می&zwnj;دادیم! خودم یک اسلحه برداشتم، سوار ماشین شدم و رفتم ببینم اوضاع چطور است. عجب جنگ زیبایی بود! لشکر گارد یک طرف بود و مردم و نیروی هوایی هم از داخل پادگان تیراندازی می&zwnj;کردند که بالاخره لشکر گارد فرار کرد! ساعت 2 بعدازظهر اخبار گوش می&zwnj;کردیم که گوینده اعلام کرد حکومت نظامی، امروز از ساعت 4:30 بعدازظهر برقرار است. صحبت این بود که امام چه دستوری می&zwnj;دهند؟ تشخیص من این بود که امام حکومت&zwnj;نظامی را قبول نمی&zwnj;کنند! چون مسئولیت تدارکات را داشتم، به بچه&zwnj;ها گفتم بروید و به همه مینی&zwnj;بوس&zwnj;های مدرسه علوی و رفاه، بلندگو ببندید! گفتند برای چه؟ گفتم مطمئن باشید که امام حکومت&zwnj;نظامی را قبول نمی&zwnj;کنند! بروید آماده باشید که هر وقت گفتند، معطل نشویم!... بعضی از آقایان معتقد بودند باید حکومت&zwnj;نظامی را قبول کرد تا کشتار زیاد نشود و فکری بکنیم! امام گفته بودند اجازه بدهید فکری بکنم. من دو، سه دفعه پشت در اتاق امام رفتم و از آقای [شیخ حسن]صانعی پرسیدم چه شد؟ ایشان گفت امام هنوز چیزی نفرموده&zwnj;اند! ایستاده بودیم که یکمرتبه آقای صانعی آمد و گفت امام فرمودند به مردم بگویید به حکومت&zwnj;نظامی اعتنا نکنند!... بلافاصله اعلام کردم آقایان روحانیون، با مینی&zwnj;بوس&zwnj;ها حرکت و این مسئله را در شهر اعلام کنند. خودم هم با یکی از مینی&zwnj;بوس&zwnj;ها حرکت کردم. همین که یک دور زدم، دیدم که خود مردم، فرمان امام را دهان به دهان گفته و به خیابان&zwnj;ها ریخته&zwnj;اند و اصلاً از حکومت&zwnj;نظامی خبری نیست! شنیدم بین مرحوم طالقانی، شهید بهشتی و شهید مطهری با امام صحبتی بوده که قبول کنند یا نکنند که امام فرموده بودند اگر این فرمان آقا باشد چه؟ البته من از قبل هم این عقیده را داشتم! اصلاً بین ما کاملاً جا افتاده بود که امام در ارتباط با امام زمان (عج)، انقلاب را هدایت می&zwnj;کنند. روز 22 بهمن دیگر نظام از بین رفته بود و دستگیری سران نظام شروع شد...&raquo;.</span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px"><b>به نصیری گفتم توقع داری که با این سابقه تو را به یک هتل مجلل ببریم؟</b></span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px">دستگیری سران رژیم گذشته توسط مردم در زمره رویدادهای مهم سیاسی در واپسین روزهای حکومت پهلوی به شمار می&zwnj;رود. به هر میزان که مراکز مهم نظام پیشین به دست مردم می&zwnj;افتاد، دسترسی آنان به مسئولان حکومت شاه نیز بیشتر می&zwnj;شد. به همین دلیل در آن روزها مدرسه رفاه به محل نگهداری کارگزاران حکومت شاه تبدیل شده بود. از جمله نکات مهم در خاطرات محسن رفیق دوست، روایت وی از دستگیری امیرعباس هویداست. او در آن روزها در سوئیتی در باغ شیان تهران نگهداری می&zwnj;شد و از آن مکان با مدرسه رفاه تماس گرفت و خویش را تسلیم انقلابیون کرد: &laquo;مردم در غروب 21 بهمن، سپهبد [مهدی]رحیمی، فرماندار نظامی تهران را دستگیر کردند. او را آوردند و تحویل ما دادند. اولین نفر رحیمی بود. از صبح 22 بهمن هم کم&zwnj;کم همه سران نظام دستگیر شدند. ما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم! چون جای دیگری نداشتیم. چهار، پنج خط تلفن هم داشتیم و پای هر تلفن، یک نفر نشسته بود و مرحوم شهید حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی، یک روز در میان مسئول تلفنخانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. ایشان در گیر و دار دستگیری&zwnj;ها مرا صدا کرد و گفت حاج محسن، کسی می&zwnj;گوید از باغ شیان زنگ می&zwnj;زند و می&zwnj;خواهد راجع به هویدا صحبت کند! گوشی را گرفتم. آقایی به نام عباس رضائیان که کارمند سازمان آب و خانه&zwnj;اش در همسایگی باغ شیان بود، گفت من از باغ شیان زنگ می&zwnj;زنم، آقای هویدا می&zwnj;خواهد صحبت کند! هویدا گوشی را گرفت و گفت من امیرعباس هویدا هستم، بیایید مرا ببرید! سریع به شیان و باغ شیان رفتیم. این باغ متعلق به ساواک بود و هفت، هشت هکتار مساحت داشت. در یک طرف باغ شیان، خانه&zwnj;ای سه طبقه به عنوان خانه سازمانی برای رئیس ساواک ساخته بودند که هنگام انقلاب، خانواده تیمسار مقدم در آن زندگی می&zwnj;کردند. در طرف دیگر باغ هم ساختمان دو طبقه خیلی شیکی بود که به عنوان مهمانسرای ساواک، از آن استفاده می&zwnj;شد. در نزدیکی آنجا 12 سوئیت مجهز هم قرار داشت. زندان هویدا، اتاقی در همان مهمانسرا بود. در اتاق، تعداد زیادی بطری پر و خالی مشروب بود. 15، 10 تا پیپ و پنج، شش تا کتاب هم داشت که دو، سه&zwnj;تای کتاب&zwnj;ها، کتاب&zwnj;های سکسی و عشقی بود. او را برداشتیم و به مدرسه آوردیم. هویدا را به اتاق بقیه نبردیم، در یک اتاق دیگر آن را نگه داشتیم. من در آن روز، صحبتی با هویدا نداشتم. چند روز که گذشت، زندان قصر را آماده کردیم و آقای حاج اصغر رخ&zwnj;صفت را به عنوان رئیس زندان قصر گذاشتیم. هویدا به آنجا منتقل شده بود که مرحوم محمد- برادر اصغر رخ&zwnj;صفت- که مدیر داخلی زندان بود، به من زنگ زد و گفت هویدا می&zwnj;گوید می&zwnj;خواهم آقای رفیق&zwnj;دوست را ببینم! به زندان قصر و سلول هویدا رفتم. گفت مرا از اینجا ببر بیرون، برویم با هم توی حیاط قدم بزنیم، می&zwnj;خواهم با شما صحبت کنم! آمدیم در حیاط و نیم ساعتی با هم قدم زدیم! اولین حرفی که زداین بود که وقتی انقلاب شد، فکر نمی&zwnj;کردم شما دوام بیاورید، اما الان که می&zwnj;بینم این زندان، توسط چند بازاری و با این نظم اداره می&zwnj;شود، متوجه شدم که مملکت را هم می&zwnj;توانید اداره کنید!... به او گفتم به طور طبیعی سرنوشت حکومت شما که جدای از مردم بود، به اینجا ختم می&zwnj;شد! گفت بله، من قبول دارم که قدرت مردم وقتی جمع بشود، در اختیار هر کس که باشد، او حاکم است!... هویدا در آن روز، دو خواسته داشت. گفت خانه&zwnj;ای در برج آ اس پ یوسف&zwnj;آباد هست که من پولش را نداده&zwnj;ام و مال من نیست! اسم کسی را آورد و گفت خانه مال آن شخص است، به او بدهید. بعد گفت من خیلی حرف دارم، اگر می&zwnj;خواهید اعدامم کنید، دیرتر اعدام کنید تا حرف&zwnj;هایم را بگویم یا بنویسم!... که متأسفانه عجله کردند. من معتقد بودم که هویدا باید می&zwnj;ماند و حرف می&zwnj;زد، چون بالاخره 13 سال نخست&zwnj;وزیر کشور بود و نباید زود اعدام می&zwnj;شد. البته آقای فردوست هم زود مُرد. ما اصلاً کاری با او نداشتیم. او هم اطلاعات جالبی داشت، اما سکته کرد و مرد. ما هم هنوز نفهمیدیم که اعدام هویدا با آن سرعت، کار چه کسی بود! هر چند بعید نیست که کار آقای هادی غفاری باشد، اما قاطعانه هم نمی&zwnj;توانم بگویم! اما در هر صورت، هویدا کشته شد و اعدام نشد! اینکه آقای غفاری هم گفته ما هویدا را دستگیر کردیم هم حرف بیخودی است! گذشته از این نکته، از جمله افراد دستگیر شده توسط مردم [منوچهر]خسروداد، [رضا]ناجی و [نعمت&zwnj;الله]نصیری را هم در همان روز آوردند! آن&zwnj;ها را به اتاق نظامی&zwnj;ها بردیم. آمدند و گفتند نصیری خیلی سروصدا می&zwnj;کند! داود مسعودی زندانبان آن اتاق بود. داخل رفتم و به نصیری گفتم برای چه سروصدا می&zwnj;کنی؟ گفت این چه جایی است که ما را نگه داشته&zwnj;اید، ما اینجا ناراحتیم! با مشت به گردنش زدم و گفتم کم مردم را اذیت کرده&zwnj;ای، حالا می&zwnj;خواهی به هتل ببریمت؟!...&raquo;.</span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px"><b>حاشیه&zwnj;هایی از محاکمه و اعدام عاملان کشتار مردم</b></span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px">سران رژیم گذشته پس از دستگیری توسط انقلابیون، عمدتاً خود را باخته و ترسان بودند! آنان خویش را سپر بلای شاهی می&zwnj;دانستند که در روزهای خطر، سربازان خود را در گرداب بلا رها کرده و از ایران گریخته بود! با این همه در میان آنان، اقلیتی بس کم شمار نیز بودند که همچنان به شاه و حکومتش ابراز وفاداری می&zwnj;کردند! مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران در زمره این افراد به شمار می&zwnj;رفت. محسن رفیق&zwnj;دوست که پیش و پس از دستگیری، با وی ملاقات کرده بود، حالات وی را در این دو مقطع چنین توصیف کرده است: &laquo;بعد صحبت شد که با مسئولان دستگیر شده رژیم سابق، چه کار کنند؟ چهار نفر انتخاب شدند که به عنوان اولین گروه، محاکمه شوند. آقای [صادق]خلخالی محکمه تشکیل داد و ناجی، خسروداد، رحیمی و نصیری را به اعدام محکوم کرد. دو اسلحه&zwnj;خانه داشتیم که اختیارش با من بود. از من تعدادی [اسلحه]یوزی گرفتند که این&zwnj;ها را اعدام کنند. آن&zwnj;ها را روی پشت&zwnj;بام بردند. در آن شلوغی&zwnj;ها اگر بچه&zwnj;ها کمی بی&zwnj;احتیاطی می&zwnj;کردند، همدیگر را می&zwnj;کشتند! چون این&zwnj;ها را وسط گذاشته بودند و از دو طرف، به آن&zwnj;ها تیراندازی می&zwnj;کردند. به یاد ندارم که آنان در این لحظات، حرفی زده باشند. ناجی، فرماندار نظامی اصفهان به عنوان یک افسر جلاد و در عین حال جگردار مطرح بود! نصیری و خسروداد هم همین طور. موقعی که این&zwnj;ها را از پله&zwnj;ها به طرف پشت&zwnj;بام می&zwnj;بردند، تنها کسی که روی پای خودش می&zwnj;رفت، سپهبد رحیمی بود! من قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با او ملاقات کردم. اوایل دی&zwnj;ماه قبل از رفتن شاه، شهید حاج مهدی عراقی از پاریس به من زنگ زد و گفت این سپهبد رحیمی، داش&zwnj;مشدی و لوطی&zwnj;مسلک است، اگر بروند و با او صحبت کنند و به او تأمین بدهند، دست از کشتار برمی&zwnj;دارد!... خدمت شهید آیت&zwnj;الله بهشتی رسیدم و گفتم فلانی چنین صحبتی می&zwnj;کند. مرحوم بهشتی گفت بعید است، ولی برای اینکه مردم کمتر کشته شوند، خوب است با او صحبت شود! گفتم چه کسی به سراغش برود؟ گفت خودت برو! بالاخره به واسطه برادرش که سرهنگ بود، در میدان گلوبندک قرار گذاشتیم. آنجا مرا سوار ماشین کردند، چند خیابان گرداندند و به محل فرمانداری نظامی تهران در پادگان لجستیک عباس&zwnj;آباد بردند! اتاقی خیلی بزرگ داشت. داخل رفتم. گفت همانجا بایست! پرسید چه کار داشتی؟ گفتم پیغامی دارم! برخاست و پشت میز ایستاد. من چند قدم جلو رفتم. گفت همانجا بایست! آمده&zwnj;ای چه بگویی؟ گفتم داستان این است و در پاریس خدمت امام عرض کرده&zwnj;اند شما آدمی هستی که لوطی&zwnj;گری سرت می&zwnj;شود! دست از کشتار بردار، دیگر تهران در اختیار شما نیست و ما به زودی بر شما پیروز می&zwnj;شویم، اگر شما این کار را بکنید، به شما تأمین می&zwnj;دهیم! تا این را گفتم، کلاهش را از روی میز برداشت و برد گذاشت روی جالباسی&zwnj;ای که پالتویش روی آن آویزان بود و گفت برو به اربابت بگو خون شاهنشاهی در رگ&zwnj;های ماست! ما به اصل شاهنشاهی وفاداریم، این شاه برود هم به پسرش وفاداریم! بعد با اشاره به کلاهی که روی جالباسی گذاشته بود، گفت اصلاً اگر کلاه شاهی را بر سر این چوب&zwnj;رختی هم بگذارند، من به آن سلام نظامی می&zwnj;دهم! این گذشت تا اینکه در غروب 21 بهمن، او را پیش من آوردند! به او گفتم حالا نظرت چیست؟ گفت من هنوز هم بر عقیده خودم هستم! جنگی بین ما و شما بود و شما بردید و ما را هم می&zwnj;کشید! آن وقت که این چهار نفر را برای اعدام می&zwnj;بردند، او باز سر موضعش بود! وقتی می&zwnj;خواست از پله&zwnj;ها بالا برود، گفت دست&zwnj;ها و چشم&zwnj;های مرا نبندید و همان طور هم اعدام شد. بقیه را از زیر بغل&zwnj;هایشان می&zwnj;کشیدند و می&zwnj;بردند! یادم است که خسروداد، آنچنان می&zwnj;لرزید که زانوهایش به هم می&zwnj;خورد! خسرودادی که معروف بود از دیوار راست بالا می&zwnj;رود و از ارتفاع 10 متری می&zwnj;پرد، آنچنان خودش را باخته بود که حساب نداشت!...&raquo;.</span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px"><b>دیدار رئیس ساواک با شهید آیت&zwnj;الله بهشتی در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی</b></span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px">سران امنیتی رژیم گذشته در دوران اوج&zwnj;گیری انقلاب اسلامی، سعی داشتند تا طی دیدار با روحانیون متنفذ و با ارعاب و به رخ کشیدن قدرت ناداشته خویش آنان را از ادامه مبارزه منصرف سازند! این ترفند با نگاه به آنچه در خیابان&zwnj;ها می&zwnj;گذشت، فاقد تأثیر می&zwnj;نمود. محسن رفیق&zwnj;دوست در میان خاطرات خویش روزی را به یاد می&zwnj;آورد که تیمسار ناصر مقدم رئیس وقت ساواک، به دیدار شهید آیت&zwnj;الله دکتر بهشتی رفته و با ایشان گفت&zwnj;و شنودی با مضمون ذیل آمده داشته است: &laquo;ما در دوران اوج&zwnj;گیری نهضت اسلامی، برای مذاکره با سران رژیم گذشته نزد آنان نمی&zwnj;رفتیم، بلکه اتفاقاً قضیه برعکس بود! یعنی در اوج همان شور انقلاب، ارتشی&zwnj;ها از جاهای مختلف می&zwnj;آمدند و به امام اعلام وفاداری می&zwnj;کردند. ماجرای دیدار با سپهبد رحیمی یک استثنا به شمار می&zwnj;رفت. یک روز گفتند تیمسار مقدم می&zwnj;خواهد با آقای بهشتی ملاقات کند. خدمت ایشان عرض کردیم، گفت بیاید خانه. بعد که این ملاقات انجام شد، از قول شهید بهشتی نقل کردند که تیمسار مقدم به آقای بهشتی گفته بود شما با این ارتش تا دندان مسلح می&zwnj;خواهید بجنگید؟ و شهید بهشتی با کمال متانت، به او گفته بود شما با کدام نیرو می&zwnj;خواهید با ما بجنگید؟ وقتی سرهنگ&zwnj;های شما به ما اعلام وفاداری کرده&zwnj;اند، شما نیرویی ندارید که با ملت بجنگید... می&zwnj;گویند مقدم با این جمله، تکان خورده بود!...&raquo;.</span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px"><b>روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی</b></span></p><p style="text-align: justify"><span style="font-size: 12px">یاران انقلاب پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هر یک به دنبال اولویت و نیازی شتافتند که شرایط آن مقطع ایجاد کرده بود. راوی خاطرات نیز علاوه بر تداوم خدمت در مدارس علوی و رفاه، به حفظ اموال رؤسای رژیم گذشته پرداخت که از ایران فراری شده بودند. او نهایتاً این اموال را که عمدتاً از جواهرات تشکیل می&zwnj;شد، به بانک مرکزی تحویل داد تا ذیل عناوین خاصی نگهداری شود: &laquo;پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در مدرسه علوی، مردم همچنان برای دیدار با امام خمینی می&zwnj;آمدند. دسته&zwnj;جات شهرستان&zwnj;ها هم اضافه شده بودند. من ضمن رتق&zwnj;وفتق امور دیدارها از 23 بهمن 1357 تا وقتی که سپاه تشکیل شد، مسئول نگهداری اموال فراری&zwnj;ها بودم. آنچه در خانه فراری&zwnj;ها پیدا می&zwnj;کردند، به مدرسه رفاه می&zwnj;آوردند و تحویل من می&zwnj;دادند. مثلاً پول و طلاهایی را می&zwnj;آوردند و می&zwnj;گفتند این&zwnj;ها را از خانه سرهنگ عسگری آورده&zwnj;ایم! سرهنگ عسگری، محافظ مادر شاه بود. یا این اموال را از خانه فلان تیمسار و فلان طاغوتی آورده&zwnj;ایم. ما روی هر کدام، نام و مشخصات را می&zwnj;نوشتیم. وقتی سپاه تشکیل شد، من به پادگان خلیج رفتم که قبلاً در اختیار مستشاران امریکایی بود. پادگان خلیج، گاوصندوق بزرگی به اندازه یک اتاق داشت و اموال را آنجا نگهداری می&zwnj;کردم. حتی وقتی بنیاد مستضعفان تشکیل شد، آن&zwnj;ها را به بنیاد ندادم! جواهرات و طلاها را توسط انسانی مخلص به نام مرحوم حاج محمد درویش&zwnj;دماوندی با سیستم دقیق و خاصی تحویل بانک مرکزی دادیم که بعدها ثبت و نگهداری شدند...&raquo;.</span></p></div><p>&nbsp;</p><p>&nbsp;</p><p><span style="font-size: 12px">منبع: <span id="resourcename">روزنامه جوان</span></span></p>