235260 روایتی از خواهران دوقلویی که مدافع سلامت شدند «وارد هر اتاقی می‌شدیم،قبل از اینکه چیزی بگوییم،بیماران با هیجان می‌گفتند:«وای...شما دوقلویید؟چقدر شبیه همدیگه‌اید.»من و فاطمه با تعجب می‌گفتیم:«آخه با این ماسک و کلاه،چطور شباهتمون رو تشخیص می‌دید؟»و آنها با لبخند می‌گفتند:«چشم و ابروتون داد می‌زنه کپی همدیگه‌اید.» نفس حضور دو نیروی جهادی دوقلو در بخش کرونا،به لطف خدا تأثیر خودش را گذاشته و آن فضای پر از غم و ناامیدی را شکسته‌بود. وقتی شیفتمان نبود، پرستاران می‌گفتند:«بیماران سراغتون رو می‌گرفتند. مدام می‌پرسیدند:دوقلوها کجان؟» <p><span style="font-size: 12px">رقابت همیشگی و جذاب دوقلوها این&zwnj;بار مغلوبه شده&zwnj;بود. قُلِ کوچک&zwnj;تر با یک فرصت&zwnj;طلبی مجازی، گوی سبقت را از قُلِ بزرگ&zwnj;تری ربوده بود که همیشه به خاطر همان چند دقیقه زودتر به دنیا آمدن، اول صف بود و احترامش واجب! و همه اینها را مدیون کرونا بود! نه، درست&zwnj;تر بگویم؛ مدیون جهاد علیه کرونا...<br /><br />ماجرای حضور داوطلبانه &laquo;زهرا و فاطمه قَدبیگی&raquo; در بخش بیماران مبتلا به کرونا، از آن ماجراهای شیرین روزهای تلخ کرونایی است. خواهران طلبه دوقلویی که با حضور داوطلبانه در کنار بیماران مبتلا به کرونا، بزرگ&zwnj;ترین مأموریت زندگی&zwnj;شان را قبل از 20سالگی تجربه کردند و آگاهانه خود را در معرض امتحانی قرار دادند که خیلی&zwnj;ها از آن فراری&zwnj;اند. و به&zwnj;این&zwnj;ترتیب، اسم خودشان را در فهرست جوان&zwnj;ترین خادمان جهادی بخش کرونا ثبت کردند. این روزها که دعوت رهبر معظم انقلاب از گروه&zwnj;های جهادی برای بازگشت به بیمارستان&zwnj;ها برای کمک به بیماران و کادر درمانی کرونا، خون تازه&zwnj;ای در رگ&zwnj;های نیروهای جهادی تزریق کرده، دوقلوهای داستان ما هم در تدارک حضور مجدد در بخش کرونا هستند. با گفت&zwnj;وگوی ما با این دوقلوهای باانگیزه و شاداب و پرانرژی همراه باشید تا در تلخ و شیرین&zwnj;هایشان از بخش کرونا شریک شوید.<br /><br /><b>پیام فرمانده و جان تازه جهادی&zwnj;ها</b><br /><br />&laquo;چند روز قبل که سخنرانی مقام معظم رهبری در جمع اعضای ستاد ملی کرونا را از بخش&zwnj;های خبری شنیدم، حس و حال خاصی پیدا کردم. اما یک&zwnj;بار کافی نبود. با مراجعه به سایت&zwnj;های خبری، دوباره متن صحبت&zwnj;هایشان را خواندم. وقتی نظرات نیروهای جهادی را ذیل صحبت&zwnj;های حضرت آقا دیدم که چقدر از لطف ایشان درباره عملکرد جهادی&zwnj;ها در موج اول و دوم کرونا و فراخوان مجددشان نشاط و انگیزه پیدا کرده&zwnj;اند، متوجه شدم این حس در همه ما مشترک است. مثل باقی نیروهای جهادی، پیگیری&zwnj;های من هم برای حضور دوباره در بیمارستان و بخش کرونا از همان موقع جدی&zwnj;تر شد.&raquo;<br /><br />&laquo;زهرا&raquo; مکثی می&zwnj;کند و با موج خاطرات انگار پرتاب می&zwnj;شود به 2 ماه قبل. به روزهایی که برای دوقلوهای خانواده &laquo;قَدبیگی&raquo;، همه آنچه سال&zwnj;ها در آرزویش بودند و برایش نقشه کشیده&zwnj;بودند، ظرف چند ساعت محقق شد. روزهایی که به یک&zwnj;باره وسط میدانی قرار گرفتند که پیش&zwnj;تر از این در رویاهایشان خود را در آن تصور می&zwnj;کردند: &laquo;در تلویزیون می&zwnj;دیدم نیروهای جهادی برای کمک به بیماران مبتلا به کرونا و حمایت از کادر درمانی پیشقدم شده&zwnj;اند اما راستش را بخواهید، قصد و نیتی برای ملحق شدن به آنها نداشتم. همه&zwnj;چیز خیلی اتفاقی پیش آمد. یک روز به&zwnj;طور اتفاقی فراخوان یکی از گروه&zwnj;های جهادی برای جذب نیروی داوطلب حضور در بخش کرونا را دیدم و از سر کنجکاوی وارد سایتشان شدم و ثبت&zwnj;نام کردم. فقط می&zwnj;خواستم بروم و ببینم آنجا چه خبر است؟ اصلاً نمی&zwnj;دانستم وقتی بروم، قرار است آنجا چه کاری انجام دهم. باورم نمی&zwnj;شد اما یک ساعت بعد از ثبت&zwnj;نام، تماس گرفتند! و گفتند: &laquo;اگر می&zwnj;توانی، فردا بیا&raquo;!<br /><br /><b>خواهران دوقلوی جهادی</b><br /><b>ائتلاف پشت&zwnj;پرده دوقلوها برای خلع سلاح مادر!</b><br /><br />&nbsp;&laquo;حالا مانده بودم چطور موضوع را با پدر و مادرم مطرح و راضی&zwnj;شان کنم. مثل همیشه، قبل از هر کسی راز دلم را به &laquo;فاطمه&raquo;، خواهر دوقلویم گفتم و جواب شنیدم: &laquo;منم میام.&raquo; گفتم: &laquo;نه. صلاح نیست تو بیایی.&raquo; اگر شرایط عادی بود، اصلاً نباید چنین حرفی می&zwnj;زدم. بالاخره او خواهر بزرگه بود و من، خواهر کوچیکه. اما خودش منظورم را فهمید. تازه به خواستگارش جواب مثبت داده&zwnj;بود و حالا موقعیتش با قبل متفاوت بود. اما باز هم زیر بار نرفت و گفت: &laquo;چرا صلاح نیست؟&raquo; گفتم: &laquo;چون خطرناکه. معلوم نیست شرایط بیمارستان چه جوری باشه. ممکنه بیایی و مبتلا بشی...&raquo; حرفم را قطع کرد و گفت: &laquo;چه فرقی می&zwnj;کنه؟ اگه قرار به آلوده شدن باشه، خب تو هم بری، ممکنه آلودگی رو با خودت بیاری خونه و به ما منتقل کنی.&raquo; تا آمدم چیز دیگری بگویم، تیر خلاص را زد: &laquo;اگه نذاری من بیام، به مامان میگم اجازه نده تو هم بری...&raquo; گفتم: &laquo;پس بذار روز اول رو تنها برم، اوضاع بیمارستان رو ببینم. اگه مسائل بهداشتی به&zwnj;خوبی رعایت می&zwnj;شد، میگم تو هم بیایی.&raquo;<br /><br />صحبت&zwnj;هایمان را که یکی کردیم، تازه شروع ماجرا بود. رفتیم کنار مامان نشستیم و سر صحبت را باز کردیم. تا موضوع را گفتیم، مادر محکم گفت: نه! هرچه اصرار کردیم، راضی نشد. می&zwnj;دانستیم به حکم مادری، حق دارد نگران باشد اما دست برنداشتیم. فاطمه گفت: &laquo;مامان! ما طلبه&zwnj;ایم. یادتون که نرفته؟ طلبه که فقط نباید سرش را داخل کتاب کند و درس بخواند. طلبه باید به درد جامعه بخورد. باید در خدمت مردم باشد.&raquo; من هم دنبال حرفش را گرفتم و گفتم: &laquo;امروز که مقابله با کروناست، مخالفت می&zwnj;کنید. فردا اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته یا جنگ بشه، باز هم نمی&zwnj;خواید اجازه بدید ما بریم؟&raquo;... این بحث&zwnj;ها همیشه در خانه ما بود. حرف من و فاطمه همیشه این بود که: &laquo;اگه یک وقت شرایطی مثل جنگ اتفاق بیفته، ما حتماً مثل دختران زمان دفاع مقدس، می&zwnj;ریم برای کمک.&raquo; بابا در مقابل، مخالفت می&zwnj;کرد و مامان می&zwnj;گفت: &laquo;خودم می&zwnj;رم برای کمک اما شما دو تا رو اجازه نمی&zwnj;دم.&raquo; حالا کرونا ما را در شرایطی که همیشه به آن فکر می&zwnj;کردیم، قرار داده&zwnj;بود و نمی&zwnj;خواستیم فرصت حضور در میدان خدمت را از دست بدهیم. مامان که سکوت کرد، سراغ بابا رفتیم. برخلاف تصورمان، مخالفتی نکرد اما گفت: &laquo;هرچی مادرتون بگه.&raquo; نگاهمان دوباره سمت مامان چرخید و او بالاخره رو به من گفت: &laquo;یک روز برو. اگه مراقبت&zwnj;هایشان خوب بود، من حرفی ندارم.&raquo;<br /><br /><b>زهرا! همین حالا برگرد...</b><br />&laquo;باید خودم را از اسلامشهر به بیمارستان امام حسین (ع) در شرق تهران می&zwnj;رساندم و این یعنی 2 ساعت و نیم، رفت و 2 ساعت و نیم، برگشت. آن روز همین که پایم را در محوطه بیمارستان گذاشتم، اضطراب عجیبی به جانم افتاد. فکر اینکه نکند بروم و اتفاقی برای خودم و خانواده&zwnj;ام بیفتد، پایم را سست کرد. همان&zwnj;جا با یکی از دوستانم تماس گرفتم و از حس و حالم گفتم. در جواب گفت: &laquo;اگه نگران شدی، همین الان برگرد. مهم این بود که نیت کمک داشتی.&raquo; اما هرطور بود، خودم را داخل بیمارستان کشاندم و پرسان&zwnj;پرسان نیروهای جهادی را پیدا کردم. از جلسه توجیهی جا مانده بودم. به همین دلیل ظرف چند دقیقه، شرایط را برایم توضیح دادند و توجیهم کردند چه کارهایی باید انجام دهم و چه کارهایی نباید انجام دهم مثلاً اینکه نباید در کار پرستاران دخالت کنم. آن لباس سفید سرتاسری، کلاه و ماسک و دستکش را که به دستم دادند، دوباره وجودم پر از استرس شد. لباس&zwnj;ها را پوشیدم و با همراهی یکی از نیروهای جهادی حرکت کردیم. همین که تابلوی &laquo;بخش کرونا، ورود ممنوع&raquo; را نشانم داد، حس کردم نفسم دارد بند می&zwnj;آید...&raquo;<br /><br /><b>&laquo;زهرا قدبیگی&raquo;</b><br />به زهرا نگاه می&zwnj;کنم؛ دختری که در 19 سالگی داوطلبانه به استقبال شرایط پرمخاطره&zwnj;ای رفته که اغلب افراد از آن فراری بوده و هستند. و حالا با تجربیات همان دوره به ظاهر کوتاه، فرسنگ&zwnj;ها از آدم&zwnj;های اطرافش پیش افتاده. می&zwnj;پرسم: &laquo;آن روز بالاخره پایت به آن طرف درِ ورودی بخش کرونا رسید؟&raquo; لبخندبرلب در جواب می&zwnj;گوید: &laquo;بله. دلم را به دریا زدم و وارد شدم. بخش، آرام و بی سر و صدا بود. به خودم گفتم: &laquo;حالا که اومدی، باید یک کار مفید انجام بدی. باید بری سر صحبت رو با بیماران باز کنی.&raquo; از اول تا آخر راهرو، به&zwnj;آرامی از جلوی تمام اتاق&zwnj;ها گذشتم و دوباره برگشتم سر اتاق اول. به خودم که آمدم، دیدم ترسم ریخته! احساس می&zwnj;کردم اینجا هم یک بخش عادی است مثل باقی بخش&zwnj;ها، نه آن جای وحشتناکی که بیرون از آن صحبت می&zwnj;شود.<br /><br />خلاصه وارد اتاق اول شدم و سلام کردم. خانم میانسالی که روی تخت خوابیده بود، خیلی بی&zwnj;قرار بود. احوالش را که پرسیدم، در جواب گفت: &laquo;خیلی درد دارم. میشه بگی بیان بهم مسکّن تزریق کنن؟&raquo; بعد از تزریق مسکّن، کنارش نشستم و صحبت&zwnj;مان گل انداخت. برایم گفت فرزندی ندارد و همسرش هم فوت کرده. غصه&zwnj;دار تنهایی&zwnj;اش شده&zwnj;بودم که فهمیدم به&zwnj;خاطر دیابت، یک پایش را هم قطع کرده&zwnj;اند... با اینکه کسی در خانه منتظرش نبود اما دلش می&zwnj;خواست زودتر مرخص شود و برگردد خانه. گفتم: آخه هنوز خوب نشدید... حرفم را قطع کرد و گفت: &laquo;اما خسته شدم...&raquo; روزهای بعد ارتباطم با آن خانم، صمیمی&zwnj;تر شد. هر وقت وارد اتاقش می&zwnj;شدم، لبخند می&zwnj;زد و همین که حس می&zwnj;کردم با حضور من، احساس خوبی پیدا می&zwnj;کند، خوشحال می&zwnj;شدم.&raquo;<br /><br /><b>کاش بچه&zwnj;های خودمان هم مثل شما بودند</b><br /><br />&laquo;روز اول به تمام اتاق&zwnj;ها سر زدم و با همه بیماران صحبت کردم. اول، فکر می&zwnj;کردند پرستار هستم و تقاضای سرم و.. می&zwnj;کردند. وقتی می&zwnj;گفتم: نیروی جهادی هستم، بعضی&zwnj;هایشان تعجب می&zwnj;کردند. این عنوان به گوششان آشنا نبود. توضیح که می&zwnj;دادم، کلی برایم دعای خیر می&zwnj;کردند. می&zwnj;گفتند: &laquo;خوش به حال پدر و مادرت که چنین دختری دارد و خوش به حال خودت که چنین دل و جرأتی داری.&raquo; می&zwnj;دانید، هیچ آشنایی میان ما و بیماران نبود اما هر وقت وارد اتاقشان می&zwnj;شدیم، روحیه می&zwnj;گرفتند. می&zwnj;گفتند: &laquo;شما کار بزرگی می&zwnj;کنید. خانواده خود ما و بچه&zwnj;هایمان می&zwnj;ترسند بیایند ملاقات ما و نزدیکمان شوند. اما شما می&zwnj;آیید کنار ما می&zwnj;نشینید و به ما قوت قلب می&zwnj;دهید.&raquo;<br /><br /><b>وقتی همه سراغ دوقلوها را می&zwnj;گیرند...</b><br />&laquo;آن روز در خانه، همه جور دیگری منتظرم بودند. وقتی برایشان از تر و تمیزی بیمارستان و دقت همه نیروها در رعایت مسائل بهداشتی گفتم، خیال همه راحت شد. در آن میان اما فاطمه از همه خوشحال&zwnj;تر بود چون طبق قول و قرارمان، مطمئن شد از فردا می&zwnj;تواند با من همراه شود. البته من هم تمام شرایط را برای آمدنش مهیا کرده&zwnj;بودم. روز اول برای اینکه فضای خشک و غمزده اتاق&zwnj;های بخش کرونا را بشکنم و با بیماران صمیمی&zwnj;تر شوم، از خودم برایشان می&zwnj;گفتم و موضوع وقتی برایشان جالب می&zwnj;شد که می&zwnj;گفتم: &laquo;من، یک قُلِ دیگه هم دارم ها...&raquo; اینطور بود که روز دوم، وقتی همراه فاطمه وارد هر اتاقی می&zwnj;شدیم، قبل از اینکه بخواهم معرفی&zwnj;اش کنم، بیماران با شوق و ذوق می&zwnj;گفتند: &laquo;وای... خواهرته؟ چقدر شبیه همدیگه&zwnj;اید...&raquo; من و فاطمه با تعجب همدیگر را نگاه می&zwnj;کردیم و می&zwnj;گفتیم: &laquo;آخه با این ماسک و کلاه، چطور شباهتمون رو تشخیص می&zwnj;دید؟&raquo; و آنها با همان لبخند می&zwnj;گفتند: &laquo;چشم و ابروتون داد می&zwnj;زنه کپی همدیگه&zwnj;اید.&raquo;<br /><br />خلاصه، نفس حضور دو نیروی جهادی دوقلو در بخش کرونا، به لطف خدا تأثیر خودش را گذاشت و آن فضای پر از غم و ناامیدی را شکست. ما این را وقتی متوجه شدیم که یک روز به دلایلی نتوانستیم به بیمارستان برویم. فردایش که رفتیم، یکی از پرستاران گفت: &laquo;کجا بودید؟ بیماران سراغتان را می&zwnj;گرفتند. مدام می&zwnj;پرسیدند: دوقلوها کجان؟&raquo; و همین کافی بود که قند در دل ما آب شود...&raquo;<br /><br /><b>عروس رفته بالای سر بیماران بخش کرونا!</b><br />حالا نوبت فاطمه است که برایمان از حس و حال حضور در بخش کرونا بگوید. می&zwnj;پرسم: &laquo;زهرا به خاطر چند دقیقه همیشه باید به تو احترام بگذارد؟&raquo; می&zwnj;خندد و می&zwnj;گوید: &laquo;10 دقیقه.&raquo; و ادامه می&zwnj;دهد: &laquo;من 10 دقیقه بزرگترم و این خیلی مهمه. اما حیف... حیف که این دفعه زهرا از من جلو افتاد...&raquo; می&zwnj;گویم: طلبه&zwnj;های دوقلوی حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم الحسنی (ع) شهر ری فکرش را هم می&zwnj;کردند یک روز گذرشان به بخش کرونا بیفتد؟ فاطمه مکثی می&zwnj;کند و می&zwnj;گوید: &laquo;وقتی نیروهای جهادی را در تلویزیون می&zwnj;دیدم، می&zwnj;گفتم: کاش من جای اینها بودم. اما راستش را بخواهید، اصلاً فکرش را هم نمی&zwnj;کردم این آرزو محقق شود. ما معروف هستیم به اینکه سرِ نترسی داریم و دوست داریم همه&zwnj;چیز را تجربه کنیم. اما اگر بخواهم بگویم از ورود به بخش کرونا ترسی نداشتم، راست نگفته&zwnj;ام. اما خب، دلم می&zwnj;خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است؟ روز اول که زهرا تنها رفت، گفتم: هر وقت فرصت کردی، تماس تصویری بگیر که ببینم آنجا چه جوریه. همین که تماس برقرار شد و زهرا را در آن لباس سفید سرتاسری دیدم، خوشم آمد و دلم خواست آنجا باشم. خوشبختانه وقتی هم وارد بخش کرونا شدم، با مقدمه&zwnj;چینی&zwnj;های زهرا، خیلی راحت توانستم با بیماران ارتباط برقرار کنم. یک جورهایی انگار همه&zwnj;شان منتظرم بودند...&raquo;<br /><br />فاطمه اما باید نگرانی&zwnj;های یک نفر دیگر را هم رفع می&zwnj;کرد؛ پسر جوانی که تازه وارد زندگی&zwnj;اش شده&zwnj;بود. می&zwnj;پرسم: راستی، نظر همسرت چه بود؟ حتماً او را هم در جریان تصمیمت برای حضور در بخش کرونا گذاشتی؟ فاطمه لبخندبرلب می&zwnj;گوید: &laquo;اتفاقاً 2 روز قبل (8 آبان)، مراسم عقدمان بود و دیروز (9 آبان) هم، تولد من و زهرا...&raquo; و در میان تبریک و شادباش&zwnj;های ما، در ادامه می&zwnj;گوید: &laquo;بله. از همان ابتدا، موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. روز اول حضورم در بیمارستان هم با او تماس تصویری گرفتم تا آن فضا را ببیند. همسرم در کاشان سرباز است. آن روز تا مرا در آن لباس&zwnj;های خاص دید، کلی حسرت خورد و گفت: &laquo;کاش سرباز نبودم و من هم می&zwnj;تونستم همراهت بیام بیمارستان و خدمت کنم.&raquo; با اینکه قرار بود مراسم عقدمان همان روزها باشد &ndash; که بعد به دلایلی به تعویق افتاد- به لطف خدا، همسرم نه&zwnj;تنها با حضورم در بخش کرونا مخالفت نکرد بلکه تشویقم هم کرد و گفت: &laquo;دوست دارم همسرم همین&zwnj;طور فعال باشه. هر کاری از دستت برمیاد، برای کمک به بیماران انجام بده.&shy;&raquo;<br /><br /><b>سه تفنگداری که بمب روحیه بخش کرونا شدند</b><br />&laquo;فکر می&zwnj;کردیم ما کم&zwnj;سن&zwnj;وسال&zwnj;ترین نیروهای جهادی در بخش کرونا هستیم اما چند روز بعد خبردار شدیم یک دختر خانم 16 ساله هم در بخش حضور دارد. با خودم گفتم: مامانش چطور راضی شده؟! اما وقتی فهمیدم او همراه مادرش هر روز از ملارد کرج به بیمارستان می&zwnj;آید، معلوم شد مادر و دختر، حسابی همفکر و هم&zwnj;عقیده&zwnj;اند. دوستی من و زهرا با &laquo;مهدیه محرمی&raquo;، یکی از اتفاقات خوب فعالیت در بخش کرونا بود که هنوز هم ادامه دارد.&raquo;<br /><br />حالا دیگر مثلث دختران جهادی زیر 20 سال، شده&zwnj;بود بمب روحیه در بخش کرونا. فاطمه که از یادآوری شیطنت&zwnj;هایشان خنده&zwnj;اش گرفته، سری تکان می&zwnj;دهد و در ادامه می&zwnj;گوید: &laquo;دیگر 3 تایی می&zwnj;رفتیم به بیماران سر می&zwnj;زدیم و همین هم برایشان جذاب بود. وارد هر اتاقی می&zwnj;شدیم، آنقدر سر و صدا و شیطنت می&zwnj;کردیم و با بیماران می&zwnj;گفتیم و می&zwnj;خندیدیم که حسابی انرژی و روحیه می&zwnj;گرفتند. جوری شده&zwnj;بود که سفره دلشان را پیش ما باز می&zwnj;کردند. یکی از خانم&zwnj;ها آنقدر با ما صمیمی شده بود که فیلم عروسی دخترش را در گوشی&zwnj;اش نشانمان داد و با خاطراتی که از آن شب شیرین برایمان تعریف کرد، حال و هوای خودش هم کلی تغییر کرد. روزی که آن خانم مرخص شد، همسرش آمد از ما تشکر کرد که در آن روزها هوایش را داشته&zwnj;ایم و به او روحیه داده&zwnj;ایم.<br /><br />البته همیشه هم اوضاع اینطور خوب و خوش نبود. در یکی از اتاق&zwnj;ها، مادربزرگ خیلی مسنی بستری بود که شرایط خوبی نداشت. وقتی وارد اتاقش شدم، فهمیدم نیاز به سرویس بهداشتی دارد. سعی کردم کمکش کنم اما مشکل اینجا بود که آنقدر قوای بدنی&zwnj;اش تحلیل رفته&zwnj;بود که حتی نمی&zwnj;توانست روی پایش بایستد چه برسد به اینکه راه برود. اوضاع طوری شد که عملاً او را کول گرفتم و تا سرویس بهداشتی بردم. حس کردم معذب شده. خب حق هم داشت. هر کس برای خودش غرور و عزت نفس دارد. با اینکه کمردرد شدیدی گرفته بودم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: مادر جان ناراحت نشید. شما هم جای مادر من. ما برای همین کارها اینجا هستیم.&raquo;<br /><br /><b>حس خوبِ لقمه گرفتن برای بیمار بی&zwnj;خانمان</b><br />از شیرین&zwnj;ترین اتفاق روزهای حضور در بخش کرونا که می&zwnj;پرسم، ذهن فاطمه و زهرا می&zwnj;رود به اتاقی که یک بیمار مظلوم و بی&zwnj;سروصدا در آن بستری بود. زهرا می&zwnj;گوید: &laquo;قبل از اینکه فاطمه بیاید، وارد اتاق بیماران آقا نمی&zwnj;شدم. حس می&zwnj;کردم هم آنها معذب می&zwnj;شوند هم خودم. اما با آمدن فاطمه و مهدیه، دیگر سه تایی به آقایان هم سر می&zwnj;زدیم و احوالشان را می&zwnj;پرسیدیم و اگر کاری داشتند، انجام می&zwnj;دادیم. یکی از آقایانی که در بخش کرونا بستری بود، جور خاصی بود؛ خیلی ساکت و کم&zwnj;حرف. بعد از چند روز فهمیدیم بی&zwnj;خانمان است.</span></p><p><span style="font-size: 12px">این موضوع، خیلی ما را ناراحت کرد. یک روز که وارد اتاقش شدیم، دیدیم روی زمین نشسته. سه تایی کمک کردیم تا روی تخت بنشیند. روی میزش نان و پنیر بود. گفتم: می&zwnj;خواهید برایتان لقمه بگیرم؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد و من شروع کردم به لقمه گرفتن. لقمه&zwnj;ها را که یکی&zwnj;یکی می&zwnj;گرفت و در دهانش می&zwnj;گذاشت، هم خوشحال می&zwnj;شدم هم ناراحت. خوشحال بودم که دارم کمکی هرچند کوچک به او می&zwnj;کنم. اما تا یادم می&zwnj;افتاد بیرون از بیمارستان، نه کسی را دارد و نه سرپناهی، غصه&zwnj;ام می&zwnj;گرفت. آنقدر ضعیف و ناتوان بود که نه می&zwnj;توانست راه برود و نه غذا بخورد. با خودم می&zwnj;گفتم از اینجا بیرون برود، چه کسی می&zwnj;خواهد به او رسیدگی کند؟...&raquo;<br /><br />فاطمه دنبال حرف خواهرش را می&zwnj;گیرد و می&zwnj;گوید: &laquo;من هم از سر زدن و کمک کردن به این بیمار، خیلی حس خوبی داشتم. نمی&zwnj;دانم، احساس می&zwnj;کردم مثل پدرم است. وارد اتاقش که می&zwnj;شدیم، فقط دلم می&zwnj;خواست یک کاری از من بخواهد و برایش انجام دهم. می&zwnj;دانید، چون می&zwnj;دانستیم بی&zwnj;خانمان است و کسی را ندارد، برایمان عزیزتر بود و دلمان می&zwnj;خواست تا وقتی در بیمارستان است، حسابی به او خدمت کنیم.&raquo;<br /><br /><b>&laquo;نگین&raquo;، فرشته&zwnj;ای که داغ به دلمان گذاشت...</b><br />اما حضور در بخش کرونا برای سه تفنگدار جهادی، با یک تجربه بسیار غم&zwnj;انگیز هم همراه بود که هنوز هم یادآوری&zwnj;اش کام آنها را تلخ می&zwnj;کند. زهرا نفس بلندی می&zwnj;کشد و می&zwnj;گوید: &laquo;یک روز یکی از آقایان جهادی گفت: طبقه پایین در بخش آی&zwnj;سی&zwnj;یو کرونا یک دختر خانم را آورده&zwnj;اند که شرایط خوبی ندارد. ما نمی&zwnj;توانیم وارد اتاقشان شویم چون ممکن است او و مادرش معذب شوند. شما بروید و به مادرش دلداری بدهید. با توضیحاتی که شنیدم، فکر کردم قرار است با دختر خانم جوانی مواجه شویم اما کسی که روی تخت خوابیده بود، یک دختر نوجوان 14 ساله بود به نام &laquo;نگین&raquo;. با اینکه معلولیت جسمی، مشکلات تنفسی و ناتوانی در حرف زدن، او را در شرایط سختی قرار داده&zwnj;بود، اما تمام تلاش&zwnj;مان را کردیم تا به مادرش روحیه بدهیم.</span></p><p><span style="font-size: 12px">گفتم: &laquo;دختر شما که کم&zwnj;سن&zwnj;وسال و شاداب است و قوای بدنی بالایی دارد. طبقه بالا، پر از بیماران سالمندی است که همه&zwnj;شان دارند خوب و مرخص می&zwnj;شوند. خیالتان راحت، حتماً نگین هم خوب می&zwnj;شود...&raquo; مادر نگین هم ارتباط خوبی با ما برقرار کرد. می&zwnj;گفت: &laquo;دخترم نقاشی&zwnj;های قشنگی می&zwnj;کشد. توی فامیل، همه به او می&zwnj;گویند &laquo;پیکاسو&raquo;...&raquo; نقاشی&zwnj;های نگین را در گوشی&zwnj;اش به ما نشان داد. واقعاً هم زیبا بودند. به فاطمه و مهدیه گفتم: ما که به ظاهر سالم هستیم، نمی&zwnj;توانیم چنین نقاشی&zwnj;های قشنگی بکشیم.&raquo;<br /><br />فاطمه با تأیید حرف&zwnj;های خواهرش، می&zwnj;گوید: &laquo;از لابه&zwnj;لای صحبت&zwnj;های مادر نگین متوجه شدیم چند روز دیگر تولدش است. با حسرت می&zwnj;گفت: &laquo;نگین می&zwnj;خواست برای من تولد بگیرد...&raquo; همین جمله کافی بود تا چیزی در ذهن ما جرقه بزند. 3 تایی تصمیم گرفتیم همان&zwnj;جا در اتاق نگین و به&zwnj;جای او برای مادرش تولد بگیریم. همین&zwnj;که از آنجا بیرون آمدیم، برنامه&zwnj;ریزی و تقسیم کار کردیم. قرار شد مهدیه، وسایل تزیین اتاق را تهیه کند و ما هم باقی وسایل جشن تولد را. با مسئول نیروهای جهادی هم صحبت و هماهنگ کردیم. اما... یک روز که ما نتوانسته&zwnj;بودیم به بیمارستان بیاییم، برای هماهنگی&zwnj;های جشن تولد برای مهدیه پیام فرستادم و ضمن آن جویای احوال نگین هم شدم. وقتی جواب پیام را دریافت کردم، خشکم زد. مهدیه نوشته بود: &laquo;نگین، فرشته شد و رفت آسمون...&raquo;<br /><br /><b>می&zwnj;خواستم خدا مرا ببیند</b><br />گفت&zwnj;وگویمان به ایستگاه پایانی رسیده و دیگر وقت آن است دوقلوها برایمان بگویند دوره خدمت جهادی در بخش کرونا برایشان با چه دستاوردی همراه بوده. زهرا چشم&zwnj;هایش را ریز می&zwnj;کند و می&zwnj;گوید: &laquo;آنجا در بخش کرونا هم از ما می&zwnj;پرسیدند که انگیزه&zwnj;مان برای حضور در کنار بیماران مبتلا به کرونا چیست. من یک جواب داشتم؛ اینکه این یک کار واقعی دلی است. می&zwnj;دانید، دلم می&zwnj;خواست در بخش کرونا خدمت کنم تا خدا مرا ببیند. وقتی دعای خیر بیماران پشت سرم بود، حس می&zwnj;کردم خدا دارد مرا می&zwnj;بیند. من تمام آن خطرات و سختی&zwnj;ها را به جان خریدم برای تجربه کردن همین حس.&raquo;<br /><br />فاطمه هم همین حس&zwnj;وحال خوش را تجربه کرده که مثل خواهرش باز هم قصد دارد به بخش کرونا برگردد و تا جایی که می&zwnj;تواند مایه قوت قلب بیماران و کمک&zwnj;حال کادر درمانی باشد: &laquo;همین که مأموریت آن گروه جهادی در بیمارستان امام حسین (ع) تمام شد و به شهر قم برگشتند، غصه&zwnj;های ما شروع شد. از همان موقع شروع کردیم به پیگیری برای پیدا کردن یک گروه جهادی دیگر تا همراهشان به بخش کرونا برویم و خدمتمان را ادامه دهیم. خب، هر گروه قواعد خودش را دارد و بعضی&zwnj;هایشان هم برای خدمت بهتر به بیماران، بیشتر از بقیه سخت&zwnj;گیری می&zwnj;کنند.</span></p><p><span style="font-size: 12px">ما اما خودمان را برای هر شرایطی آماده کرده&zwnj;ایم. از چند روز قبل هم که حضرت آقا از گروه&zwnj;های جهادی خواستند باز هم مثل موج اول و دوم کرونا به بیمارستان&zwnj;ها بروند و کمک&zwnj;حال کادر درمانی کرونا باشند، انگیزه&zwnj;مان دوچندان شده. فکرش را بکنید؛ خیلی مهم است که رهبرت از تو چیزی بخواهد و توصیه&zwnj;ای کند. ما هم می&zwnj;گوییم: چشم. به دیده منت. من و فاطمه این روزها در سایت یک گروه جهادی ثبت&zwnj;نام کرده&zwnj;ایم و منتظریم نوبت&zwnj;مان برسد و دوباره به بخش کرونا برویم.&raquo;<br /><br /><b>شناسنامه&zwnj;ام را دستکاری می&zwnj;کنم؛ مثل رزمنده&zwnj;های دفاع مقدس...!</b><br />انگار نکته جالبی در ذهن زهرا جرقه زده که با خنده می&zwnj;گوید: &laquo;یکی از مشکلاتی که برای فعالیت به&zwnj;عنوان نیروی جهادی در بخش کرونا پیش آمده، شرط سنی است. دوستمان - مهدیه محرمی - از وقتی فهمیده گروه&zwnj;های جهادی افراد زیر 18 سال را نمی&zwnj;پذیرند، خیلی ناراحت و ناامید شده. چند روز قبل که تلفنی صحبت می&zwnj;کردیم، گفت: &laquo;من اصلاً میرم شناسنامه&zwnj;م رو عوض می&zwnj;کنم. آخه فقط به خاطر 2 سال کسری، من باید از خدمت در بخش کرونا محروم بشم؟&raquo; یک&zwnj;دفعه یاد خاطراتی افتادم که از دوران دفاع مقدس خوانده و شنیده&zwnj;ایم.</span></p><p><span style="font-size: 12px">اینکه رزمنده&zwnj;های کم&zwnj;سن&zwnj;وسال شناسنامه&zwnj;هایشان را دستکاری می&zwnj;کردند تا بتوانند مجوز اعزام به جبهه بگیرند. به شوخی به مهدیه گفتم: &laquo;حالا که اینقدر مشتاقی، بیا یواشکی وارد بخش کرونا شو و مثل بعضی رزمندگان دفاع مقدس، بی&zwnj;نام و نشان و گمنام خدمت کن.&raquo; اما واقعیت ماجرا همین است. نیروهای جهادی نه برای خودنمایی و نه برای هیچ&zwnj;گونه چشمداشتی، بلکه واقعاً خالصانه و برای کمک&zwnj;رسانی وارد بخش کرونا می&zwnj;شوند و با تمام وجود به بیماران خدمت می&zwnj;کنند. خلوص آنها، مهم&zwnj;ترین دلیلی بود که ما را در بخش کرونا ماندگار کرد.&raquo;<br /></span></p><p>&nbsp;</p><p><span style="font-size: 12px">منبع: فارس</span></p>